مشو مغرور ملک وگنج ودینار
که دنیا یاددارد چون تو بسیار
خدارا زآن پرست از جان پر نور
که استحقاق دارد وز طمع دور
بهر کاری خدا را یاد می دار
خدا را تا تویی از یاد مگذار
بکاری گر مددخواهی از او خواه
که به زین در نیابی هیچ درگاه
اگر از خویش خوشنودی تو ای دوست
یقین می دان که آن خوشنودی اوست
به طاعت خوی کن وز معصیت دور
که ندهد طاعتت با معصیت نور
مکن از کینه کس سینه پرسوز
گه خود در سوختن مانی شب وروز
دروغ وکژمگوازهیچ راهی
که نبود زین بتر هرگز گناهی
حسدگربرنهادت چیر گردد
دلت از زندگانی سیرگردد
مگردان هیچ احمق راگرامی
که احمق در غلط افتد زخامی
مگو هرگز به پیش احمقان راز
مده هرگز جواب احمقان باز
نخست اندیشه کن آنگه سخن گو
بسی پرسیدن وگفتن مکن خو
سخن خوش گوی چندانی گه گویی
که خوش گوییست اصل هر نکویی
سخن کم گوی چون گویی نکو گوی
نه نیک وبد چنانکه آید فرو گوی
سخنهای بزرگان یاد می گیر
زهر یک نکته صد استاد می گیر
کسی باتوسخن گوید براندیش
مگو کین را شنودستم ازاین پیش
مبادت هیچ با نادان سروکار
که تازوناردت جان کاستن باز
سخن چین را مده نزدیک خود جای
که هر روزت بگرداند به صد رای
گمان بد مبر برکس نکوبر
حلیمی کن زکمتر کس فرو بر
به رغبت بر همه کس مهربان باش
همه کس را چوخورشید جهان باش
مکن غیبت مده بیهوده دشنام
که در حسرت فرو مانی سرانجام
میفکن درسخن کس را به خواری
خود افکن باش گر استاد کاری
اگر گرد کسی بسیار گردی
اگر چه بس عزیزی خوار گردی
سخاوت کن که هرکس کوسخی بود
روانبود که گویم دوزخی بود
چو شب درخواب خواهی شد به عادت
بگو از صدق دل قوت شهادت
همیشه حافظ اوقات خود باش
به فکرت در حضور ذات خود باش
برون را پاک می دار از شریعت
بپرهیز از پلیدی طبیعت
درون را نیز درمعناچنان دار
که خجلت ناردت گر شد پدیدار {عطار نیشابوری}
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر